از اینجا تا جهنم
هادی بهـاءلوهوره
چشمهایم را که باز کردم، انگار هم میدیدم و هم نمیدیدم. در کوچهای خلوت بودم اما درها و دیوارها طبیعی نبودند. بوی عجیبی میآمد مثل بوی پرندۀ مرده و عجیبتر از آن، رنگی بود که همهجا را احاطه کرده بود. نه قهوهای و نه خاکستری بود. طاقباز دراز کشیدم. آسمان بالای سرم بود اما مثلِ سقف بود. آسمان که نباید مثل سقف باشد. رنگش آبی نبود. جوری روی زمین شکم داده بود که حس میکردم در کمدی دربسته هستم.
وقتی دست و پاهایم را حس کردم از جا برخاستم. تمام مدت احساس خلاء میکردم. بلند شدم ایستادم. زانوهایم توان ایستادن نداشتند. حس عجیبی داشتم مثل وقتی روی تشک نرمی ایستاده باشی. خوب که دقت کردم دیدم از کمر به پایینم داخل مه قرار گرفته بود. احساس کردم کسی در انتهای دیواری که به کوچۀ فرعی راه داشت به من خیره شده است. صدای خندۀ ریزی پیچید و غیبش زد. گفتم: «کی… کی… اونجاست؟»
صدای خودم را میشنیدم. جالب بود وقتی سمت دیوار دست بردم، دیوار خودش را عقب کشید. بهقدری محو دیوار بودم که حواسم نبود به بوی تعفن عادت کردهام. با خود گفتم «این یه خوابه الان دیگه بیدار میشم.»
چندقدم جلوتر رفتم ولی انگار هر قدمی که برمیداشتم، کوچه هم همزمان حرکت میکرد. انگار روی نوار نقالهای درحالحرکت بودم. سریعتر حرکت کردم اما کوچه هم بهدنبال قدمهای سریع من شروع به دویدن کرد. نفسم گرفت. نشستم. زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. سردم نبود اما حس میکردم تمام تنم میلرزد. چشمم به انتهای کوچه افتاد. یک جفت چشم سبز مثل دانههای زمرد میدرخشید.
«آهای کی اونجاست؟»
میخواستم همین را بگویم اما صدایم در گلو خفه شد. دیوار روبهرو تکان میخورد. فکر کردم اگر زودتر بلند نشوم بین دیوارها له میشوم. جسارت دفاع از زندگی در رگهایم دوید. بلند شدم. دیوار باز شد و در بزرگی پدیدار شد. هوای سردی مثل بوران و برف به صورتم خورد. ناگهان متوجه دستِ درازی شدم که مویهای پُرِ زرد داشت. ناخنهای بلندی داشت. کریه، بدمنظر و زشت بود اما از آن بدم نیامده بود. کف دست و حتی چینهای کَفَش را میدیدم. عجیب بود اما شش انگشت داشت. شستِ دوم درست قرینۀ شستِ اصلی اما کنار انگشت کوچک بود. سرم را بالا آوردم. ناگهان، یک جفت چشم قهوهای روشن و دهانی پر از آتش مقابل چشمهایم ظاهر شد. با خندهای تصنعی و پر از بغض و کینه به من زل زده بود. زانوهایم سست شدند. احساس کردم کسی مرا بهسمت او هل میدهد. هرقدر تقلا کردم نتوانستم عقب بکشم. صدای آشنای عزاداری از دور میآمد و بوی گلاب به مشامم میرسید. ناگهان همهچیز عوض شد. احساس کردم میان زمین و آسمان در حال سقوطم. نه حس پرواز بود و نه حس ترس از برخورد با زمین. بیاختیار از جا کنده شدم. طوری راه میرفتم که گویی در عالم مستی بودم.
باز کابوسِ بیسروتهی که پایان نداشت؛ برش کوتاهی از بخشهای زشت زندگیام بود اما درک نمیکردم چطور تا مراسم عزاداری امامحسین(ع) رفته بودم. آخرینبار کجا بودم؟ وقتی به موتور رسیدم تصاویر مثل پلانهای نیمهتمام فیلمی پیشِ چشمهایم حرکت میکردند. تک و تنها کنار پنجره ایستاده بودم و در تاریکی بیرون از خانه بهدنبال حرکت یا جنبشی میگشتم.
آری، همانجا بودم، در خانه، اما ساعت چند بود؟ به ذهنم فشار آوردم. ساعت هفت را یادم میآمد اما چیز بیشتری بهخاطر نمیآوردم. قفل موتور را باز کردم. نگاهی به جمعیت سیاهپوش عزادار انداختم. کلید را در استارت موتورسیکلت چرخاندم. صدای موتور سکوت را شکست. چراغهایش را روشن کردم. آمادۀ حرکت بودم اما انگار کسی تندتند نفسنفس میزد و صدای نفسهایش گوشم را آزار میداد. حرکت کردم. از کوچۀ اول گذشتم. به خیابان نزدیک شده بودم. هنوز تصاویری که در کابوس چند لحظه پیش دیده بودم مقابل چشمهایم میرقصیدند. …
قسمتی از رمان از اینجا تا جهنم
اثر هادی بهاءلو هوره
دیدگاهها
Greggbof
Теперь буду знать
دیدگاه شما