از اینجا تا جهنم هادی بهـاءلوهوره چشمهایم را که باز کردم، انگار هم میدیدم و هم نمیدیدم. در کوچهای خلوت بودم اما درها و دیوارها طبیعی نبودند. بوی عجیبی میآمد مثل بوی پرندۀ مرده و عجیبتر از آن، رنگی بود که همهجا را احاطه کرده بود. نه قهوهای و نه خاکستری بود. طاقباز دراز کشیدم. آسمان بالای سرم بود اما مثلِ سقف بود. آسمان که نباید مثل سقف باشد. رنگش آبی نبود. جوری روی زمین شکم داده بود که حس میکردم در کمدی دربسته هستم. وقتی دست و پاهایم را حس کردم از جا برخاستم. تمام مدت احساس خلاء میکردم. بلند شدم ایستادم. زانوهایم توان …